پیرمرد و سالک
پیرمردی بر قاطری بنشسته بود و از بیابانی می گذشت. سالکی را بدید که پیاده بودپیرمرد گفت: ای مرد به کجا
رهسپاری؟ سالک گفت: به دهی که گویند
مردمش خدا نشناسند و کینه و عداوت می ورزند و زنان خود را از ارث محروم میکنندپیرمرد گفت : به خوب جایی می روی
سالک گفت: چرا ؟ پیرمرد گفت: من از مردم آن دیارم و دیری است که چشم انتظارم تا کسی بیاید و این
مردم را هدایت کند سالک گفت: پس آنچه گویند راست
باشد ؟ پیرمرد گفت: تا راست چه باشد