دزد و عارف
دزدی وارد کلبه
فقیرانه عارفی شد
که کلبه درخارج
شهر واقع شده بود عارف بیداربود اوجز یک پتو چیزی نداشت .
اوشب ها نیمی
از پتو را زیر خود می انداخت ونیمی دیگر را روی خود می کشید روزها نیز بدن برهنه خویش را با آن می پوشاند.
عارف پیر دزد رادید وچشمان
خود رابست، مبادا دزد را شرمنده کرده باشد آن دزد راهی دراز را
آمده بود، به امید آنکه چیزی نصیبش شود. او باید درفقری شدید بوده باشد، زیرا به خانه
محقرانه این پیر عارف زده بود.
پیرمرد و سالک
پیرمردی بر قاطری بنشسته بود و از بیابانی می گذشت. سالکی را بدید که پیاده بودپیرمرد گفت: ای مرد به کجا
رهسپاری؟ سالک گفت: به دهی که گویند
مردمش خدا نشناسند و کینه و عداوت می ورزند و زنان خود را از ارث محروم میکنندپیرمرد گفت : به خوب جایی می روی
سالک گفت: چرا ؟ پیرمرد گفت: من از مردم آن دیارم و دیری است که چشم انتظارم تا کسی بیاید و این
مردم را هدایت کند سالک گفت: پس آنچه گویند راست
باشد ؟ پیرمرد گفت: تا راست چه باشد